همه چیز از یه صبح چهارشنبه شروع شد.
24 ماه رمضون بود و همه روزه بودن بجز مامانم.
منم که هنوز بهم تکلیف نشده بود باید روزه بگیرم.
درواقع قبل از چهارشنبه من هیچ تکلیفی نداشتم. من بودم و خدای خودم. من فقط اونو میشناختم و میدیدم و بهش گوش میکردم. یادم نمیاد ولی باید اینطوری بهم گفته باشه. اونم با یه لبخند بزرگ. "حالا دیگه نوبت توا. توباید سر بخوری و بری توی دنیا."
و من سر خوردم و به دنیا اومدم.

****************************

من که یادم نیست. ولی بچه های دیگه رو دیدم. فعالیتشون برای بقاست و زنده موندن و تنها صلاحشون گریه کردن.
بهم گفتن که منم بچه بودم خیلی گریه میکردم و خیلی بغلی بودم. مدام توی بغل مامانم و بابام و دوست مامانم و .

****************************

از بزرگتر شدنم چیز خاصی یادم نیست. اخرین خاطره ای که به یاد میارم مربوط به شیش سالگیمه.
شاید خندهدار به نظر برسه ولی حتی روز اول مدرسم رو هم یادم نمیاد.
اولین مشکلی که دارم رو اینجا باید پیدا میکردم ولی خیلی دیر فهمیدمش: من در لحظه زندگی نمیکنم. هیچوقت اینجا نیستم. یا توی گذشته غرقم یا درحال برنامه ریزی برای ایندم یا توی افکار و رویایاهای خودم دارم پرسه میزنم.
رویاهایی که یا در حال جنگیدن با دیگرانم. یا قهرمان داستان زندگیی هستم که به قدری تخیلیه که قابل تبدیل شدن به واقعیت نیست. یه دنیای کاملا خیالی. بیشتر از اینکه با ادمهای زنده دور و اطرافم زندگی کنم توی دنیای رویاهام زندگی کردم.

***************************

جریان زندگیمم مثل جریان زندگی بقیه پیش رفت. هر چی پیش اومد رو زندگی کردم. انتخاب کردم ولی نه اونقدر بزرگ که جریان و افسار زندگیم رو خودم دستم بگیرم. فقط هم راه با این مسیر پیش رفتم.

**************************

و الان زیادی بزرگ شدم. جایی که دیگه حس نمیکنم دارم بزرگ میشم. حس میکنم دارم پیر میشم.

**************************

و تازه الان فهمیدم باید زندگیم رو دست خودم بگیرم و انتخاب های بزرگ تری کنم. احساس میکنم دیر به این نقطه رسیدم. زمانی که خیلی چیزها شکل گرفته. خیلی فرصتها از دست رفته. خیلی زمان ندارم دیگه و انقدر قفل و زنجیر به پای خودم زدم که نمیتونم به راحتی حرکت کنم و پیش برم. و هنوز هم مجبورم با مسیر پیش برم. چون از تغییر کردن علاوه بر اینکه هراس دارم، ارادم هم ضعیمف و کم شده. یه جورایی دیگه حوصله جنگیدن هم ندارم.
و از طرفی از شرایط موجود راضی هم نیستم.
از چیزی که هستم رضایت ندارم.

***************************

نمود بیرونیم در نظر دیگران یه ادم موفقه که هر کاری دوست داره و میخواد انجام میده. یه ادم با پشت کار و سرسخت.
و تصویر درونیم از خودم هیچکدوم اینهارو تایید نمیکنه. شاید چون میدونه که پتانسیلش از چیزی که هست بیشتره و میدونه اینی که هست خیلی کمه و از جایی که هست رضایت نداره و باید فراتر بره.

واقعا چطوری باید فراتر برم؟ چجوری خودم رو مجبور به حرکت کنم و بهش پایبند بمونم ؟ و در اخر چه مسیری رو باید انتخاب کنم؟ اصلا کجا باید برم؟

****************************

به حال بعضی ادمها واقعا قبطه میخورم و با تمام وجودم بهشون حسودیم میشه. به ادمهایی که مسیرشون رو انتخاب کردن و میدونن از زندگیشون چی میخوان. میدونن کجا ایستادن. میدونن کجا میخوان برن و در این مسیر قدم گذذاشتن.


پ.ن: اصلا قرار نبود اینطوری نوشته شه و تموم بشه. مثلا موقع شروع میخواستم پارت های کوتاه و داستان وار باشه. ولی دوباره کشیده شد به باتلاق خودساخته ای که بدجوری توش گیر کردم.



معرفی کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها اثر مارک منسن

یک شبانه روز باید = 32 ساعت باشد

معرفی کتاب: مغازه خودکشی اثر ژان تولی

رو ,خیلی ,ولی ,هم ,یه ,پیش ,که هست ,زندگی کردم ,زندگیم رو ,همه چیز ,مسیر پیش

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کافه طلا تاسیسات صنعتی و ساختمانی نویسنده بی قلم ✘ فانشجو ✘ زیبایی ALI DAVODI MUSIC رابطه با مشتری طراحی سایت، سئو، تبلیغات در گوگل کاکونت